تو سراسر خشمی،
دودستی چسبیدی به رنجی که داری،
نمیتونم ملامتت کنم.
دلت شیکسته؛
اما دل من هم.
دل من هم هزار پاره شد.
چه حیف.
میدونی،
میشد فکر کرد که،
ما مقدر هم باشیم.
میشد فکر کرد که،
دوست داشتن رو هم یاد بگیریم،
یا حتی بهتر از اون،
دوست داشتن رو یادآوری کنیم.
استفانی عزیزم،
من میترسم.
از فرداهایی که،
راه تورو سمت من کج کنه
میترسم.
خیلی هم.
از اینکه تو باشی و یک بودن محکم.
و جای من خالی باشه.
من قفل درهارو عوض نمیکنم،
باشد که تو کلیدتو پیدا کنی.
باشد که راهمون سمت هم کج شه،
مثه دوتا مسافر چمدون به دست.
پ.ن :
دوستت دارم.
خیلی هم.
درباره این سایت