محل تبلیغات شما

وارانه



خودخواهانه فکر میکنم پشیمون میشی.

یقین دارم فرداهایی خواهند آمد،

که تو باشی.

و من از اینکه نباشم میترسم.

خیلی میترسم.

.


پ.ن ۱: دلم نمیخواد فردا برم ببینمش.

پ.ن ۲. ادریس و رعنا.

پ.ن ۳. نمیخوام ببینمش چون منُ یاد محمد میندازه.

پ.ن ۴. دلم نمیخواد شبیه محمد باشه.

پ.ن ۵. آشنایی با محمد، منُ با یه تیپ شخصیتی آشنا کرد که هیچ فکر نمیکردم جز توی فیلم های هالیوودی و رمان های مودب پور حضور خارجی داشته باشه.

پ.ن ۶. حالا از آشنا شدن با محمد های بی شمار، بسیار میترسم.

پ.ن ۷. خدایا بلا به دور.


من دلم چی میخواد؟

عشق.
دلم دوست داشتن میخواد.
دلم میخواد از غم دوری یارم
روزی هزار بار بمیرم.
دلم 
دلم 
این دل تنهای کوچولوی من
این دل تنهای سرد کوچولوی من
این که انقدر بسته اس
این که انقدر مچاله س
این که انقدر خون آلوده
به چی فک میکنم؟
اینکه چقدر فردا سرد.تهی.و خالیه
اینکه من هیچ نمیخوام فردام سرد تهی.خالی باشه
به چی فک میکنم؟
اینکه اینکه دنیا همینجوری که من فک میکنم زیر دندونات له نمیشه.
اینکه دنیا چقدر برای آدمها بزرگه
اینکه دنیا چقدر برای آدمها کشف شدنیه
اینکه چقدر سهم من کم شد
قد مشتم شد
ایناها
ببین
دستمُ که مشت کنم
تموم موجودیتم خم میشه تو هم
میدونم از من اثری نیست
نه نه نه نه 
من خاک میریزم به آسمون
من گرد و غبار میکنم
بعد که رفتم…فراموشی باشه
اصن این همه دردُ باید فراموشی باشه
.
آگاهی به اینکه هستی من جا میگیره
 تو یه چارچوب زمخت
تو یه بودن منفرد
تو یه هلاکت
یه بودن بی مایه
.
.
.
من حکمتشو هیچ ندونستم.
خدایا
منُ ببخش.
.
.
.
آسمون
خب آسمون مثه همیشه آبیه.
و ابرها
خب ابرها هم سفیدن
و خورشید میدرخشه
و مهتاب میتابه
و من از دردم آسمون ریسمون میبافم
و من بودنمو به دار می آویزم.

روزهای پیش تو یه کشمکش دل و منطق بودم.

و راستش،

حالم از خودم بهم میخورد

 از این یه طرفه به قاضی رفتنم.

از قضاوت کردن یه آدم خیلی خیلی خیلی مهم تو زندگیم.

(الان که نوشتم یه آدم مهم، یه تلنگر بود-یه سوال- که چرا نبودن این مهم هیچ هم اذیتم نکرد؟)

نمیفهم چرا

 چنان تاثیر ناپذیرم،

چنان زمخت،

چنان سرد.

.

بیخیال،

از حوصله افتادم.

بقیه ش.

شاید روزی دیگر.



اینروزها

که لم‌ بدم‌ روی کاناپه

که حال‌ هوا یه جورایی نمدار باشه

یه درخشش خاصی باشه،

یه‌ سوز.

انگاری‌ که برف نشسته‌ باشه،

انگاری‌ که صحرا یکدست سپید باشه.

و آفتاب باشه:

نوک پا،

زیر زیرکی،

پاورچین بیاد تو خونه. 

لیز بخوره روی پوستم 

و من،

در گرمایی دلچسب، گم بشم.

که من خوشبختم. 

.

این روزا،

حس خوشبختی

تو لحظه هام متبلور میشه.

ته ته اتفاق های کوچیک.

مثه وقتایی که امیرحسین بی هوا بگه: بستنی چی بگیرم.

مثه انار خوردن با مامان.

مثه کیسه آب گرم تو بغلم.

مثه خوابیدن تو تخت دو نفره که دست و پام از این ور و از اون ورش آویزون نشه.

مثه حس موهای صاف و و اتو کرده ام،

مثه بوی چرم رنگ خورده گوشه اتاق.

مثه موکاپوچینوهای اول صبحی کلاسهای چهارساعته.

مثه این روزا که میشه با پنجرهای باز رانندگی کرد.




یه وقتهایی

برای دوست نداشتن کسی 

جز ترسهایت بهونه ای نیست.

سراغشو گرفتم پس. 

که پشیمونی ای نباشه.

.

گفت: تو از ترسهایت میترسی!

و گفت: تو از من میترسیدی!

.

این روزها

میخوام که غرق عشق شم.

و خدایا؛

چه بیچارگی محضی

.

دعا میکنم

هیچ سراغمو نگیره.

بره.

بره.


زمان گستره عجیبیه!

گاهی چنان کش میاد که به سنگینی میمونی.

و گاهی.خب گاهی میتازونه.

.

.

.

ترافیک.

و هوایی چنان دلپذیر که

شیشه رو میدم پایینُ

خورشید لیز میخوره روی پوستم

و نسیم.

یه طرف صورتم که داغ میشه.

و نوری که لای انگشتام وارونه میشه.

.

.


بوی شهر.

یه بوی مرطوب و نمکی.

بوی ماهی

بوی دریا

بوی دود

بوی چمن واقعی خیس (این یه مورد خیلی کم پیش میاد)

.

.

و شبها؛

بوی اطلسی ها

که حتمنی بنفشن.




تا چند وقت پیش فکر میکردم خسته ام.

که همه چی زیادی بوده.

که همه چی فقط بوده.

بی اجازه من.

که دنیا برای خودش بوده.

از ابد.

و خواهد بود.

یه نمودی از من،

توقع داره وقتی مشکلی نیست،

وقتی آسمون به زمین نیومده.

وقتی آسایش برچیده نشده،

خوب باشم.

بی هیچ بی انگیزگی خاصی.

من ولی،

آدم زیر پا گذاشتن چارچوبها هستم.

که ناهنجارم.

کهنابود کننده ام.

.

میل شدیدی به سکوت دارم.

که روزها توقفی داشته باشه.

که من فقط یک گوشه گوله شم تو خودم.

و ساعت ها بگذره.

و ساعت ها بگذره.

.

ناراحتم.

غم دارم.

و افسرده و چروکیده و پژمرده ام.

.

که غرق بشم تو تنهایی خودم.

که این روزا بگذره.

بی اینکه من خراش بردارم.

.

میلی به مُردن ندارم.

میخوام روزها از بر هم بگذره.

و زمان نو بشه.

و زمان ترمیم بشه.

و خورشید بتابه.

و آدم ها امن باشن.

و من

و من

تجلی نور باشم و امید. 



آیا هیچ‌ وقت خواهی توانست دور تر از رنجت رو ببینی؟!

دورتری که ما باشیم.

میشه گفت تقدیر هم هستیم؟

که اگر نه،

پس این زنجیر چرا اینقدر ناگسستیه؟

به من نگو که هیچ به ذهنت نرسیده.

که 'ما' رو ته این جاده ندیدی.

چرا به چشمت خوش نمیاد ولی.

.

.

.

"چرا من؟"

بارها از من پرسیدیُ 

من‌ همه سکوت بودم.

خب چی میتونست به دلت بشینه؟

حرف، حرف دل بود.

باید‌ مینشست به جونت.

به چروتکه انداخت نبود.

.

.

.

تو میای؟!

کاشکی بیای.


تو سراسر خشمی،

دو‌دستی چسبیدی به رنجی که داری،

نمیتونم ملامتت کنم.

دلت شیکسته؛

اما دل من هم.

دل من هم هزار پاره شد.

چه حیف.

میدونی،

میشد فکر کرد که،

ما مقدر هم باشیم.

میشد فکر کرد که،

دوست داشتن رو هم یاد بگیریم،

یا حتی بهتر از اون،

دوست داشتن رو یادآوری کنیم.

استفانی عزیزم،

من میترسم.

از فرداهایی که،

راه تورو سمت من کج کنه

 میترسم.

خیلی هم.

از اینکه تو باشی و یک بودن محکم.

و جای من خالی باشه.

من قفل درهارو عوض نمیکنم،

باشد که تو کلیدتو پیدا کنی.

باشد که راهمون سمت هم کج شه،

مثه دوتا مسافر چمدون به دست.


پ.ن : 

دوستت دارم.

خیلی هم.


با تو احساس امنیت میکنم.

از تو نمی ترسم.

و این جای خالی ترس، 

وقتی با تو همدمم،

به من امنیت میده،

به من امید امنیت میده.

.

گمونم به امید دوست داشتنی که روزی به من داشتی، سراغتو گرفتم.

گمونم ته دلم این بود که کلمه ای، نیم نگاهی، بودنی اون دوست داشتن رو بیدار کنه.

یا شایدم،

ته دلم نیتم بود،

دوست داشتن این موجودیت بقول خودت نا آشنا رو  بخوای یاد بگیری.

طالب اون دوست داشتن بودم چون.

ولی تو منُ دوست نداری.

و گمونم بودن من، فقط یادآور خاطراتی درد آور هست.

چه حیف.

تو از من رنجیدی،

تو دلت شکسته،

و بودنی داشتی در برابر من،

که هیچ مقبولت نیست حالا.

کاشکی به یادت میومد،

وقت خشم،

وقت مرثیه خوانی هات،

وقت تنهایی و نفرت،

که من هم.

که من هم به همون اندازه رنجیدم،

که من هم دلم هزار پاره شد.


.

حالا هم که یر به یر شدیم، نه؟!

تمام چیزی که میخواستم شروعی دوباره با تو بود.

تو به من گفتی بیا گذشته رو چال کنیم،

بیا موجودیت اون لادن و استفانی رو انکار کنیم.

من خیلی وقت بود صلح بودم با این گذشته ای که تو چنان ازش فراری.

میدونی؟

تو فرار بودی و کابوست به همون اندازه سمج.

بیخ گلوتو گرفت.

اگه دست میدادی تو دستش،

به آرامش میرسید همه چی.

میدونی منم فرار بودم،

و یه جایی سایه ها ترسناک تر از واقعیت بود.

وقتی وایستادم ببینم موجودیت سایه ها چی بود،

قضیه انقدر ساده و ملموس بود که دلم گرفت.

کاشکی میتونستی درک کنی که

من هیچ وقت نخواستم اذیتت کنم.

هیچ وقت نخواستم صدمه ببینی،

یا خمی به ابروت بیاد.


کاشکی تو هم میتونستی،

کاشکی بخشیدن، گذشتن و قبول کردنُ بلد بودی.


اونوقت چه سرآغازی مبارک بود.

.

تو به من خندیدی،

خیلی هم،

گمونم برات ملموس و باورپذیر نبود.

من احساسمو گرفتم تو مشتم و اومدم.

چرا؟

چون میخواستم.

برای اولین بار میخواستم.

پشیمون هم نیستم.

گرچه با حجمی عظیم از نفرت آگاهانه مواجه شدم.

پشیمون نیستم ولی.

.

.

من هم به اندازه تو به آینده کورم.

به همون اندازه پر شک و تردید،

ولی تو بودی،

اونی که حاضر بودم پا به پاش،

به سر حضورش،

ریسک کنم این آگاهیُ.

.

.

.

تو تصمیمی گرفتی.

که از من اثری تو زندگیت نباشه،

و من به این تصمیم احترام میگذارم.


تنها یک چیز:


من دوستت داشتم.

من دوستت دارم.




دیشب بقدری خوش گذشت که

هیچ نمیخواستم صبح شه.

.

غذا خوب بود،

قلیون خوب بود،

آدما خوب بودن 

و حرف ها هم.

.

هبا بی  هیچ تاملی،

سفره دلشو پهن میکنه برات،

منم همینکارو کردم.

وای چقدر خندیدیم،

چقدر به من خندیدیم.

من همه چیو براش گفتم.

تا قبل اینکه مُدار بیاد زنگ زدیم به دوستش.

اووف

از هیجان دارم میمیرم.

.

مُدار چقدر متفاوت بود ولی.

تا اومد هبا خمید تو خودش.

جو سنگین شد اصن.

من همش باید حرف پیدا میکردم سکوت نشه.

هبا هم چشماش همش پر اشک میشد،

هی هم بهش میگفت که اینقدر جدی و منفی نباش با لادن.

منُ یاد رضی و لیلا میندازن،

اینو دیروز تازه فهمیدم.

.

دیگه اینکه.

یه چیزی یواشکی بگم؟

فال گرفتم.



واقعیت اینه که خیلی به مُردن فکر میکنم.

.

به کله شقی هفده سالگی نیستم ولی.

به خودخواهی اون موقع هم.

دل و جرئت اونموقع رو هم ندارم.

راستش شجاعتم نوع دیگه ای به خودش گرفته.

شجاعت زندگی کردن دارم حالا.

از ادامه دادن باکی ام نیست.

یه چیزی هست ولی،

هر سنگی،

هر پیچی،

هر خمی،

به خودم دلداری میدم که راه فراری هست.

مُردنی هست که نجات بخش باشه.

تصورش برای من،

مثه قرص مسکنی میمونه که گذاشته باشم ته کیفم،

برای روز مبادا.

شاید هیچ وقت دیگه ای سراغش نرم

ولی فکر داشتنش آرومم میکنه.

ته دلم قرص و محکمه که هیچی پامو بند این دنیا نمیکنه تا من نخوام.

تا من نخوام.




برنامه هایی که برای این چند ماهه چیدم،

خوب حواسمو پرت میکنه.

جوری که وقت سر خاروندنم نداشته باشم.

وقت ناراحتی،

یا غصه شاید.

.

شاید یه جا به جایی عظیم داشتم آخر تابستون.

شاید برگشتم تهران.

.

یه بار نوشته بودم: من غصه هامو میخوابم.

شاید اونموقع هیچ فکر نکردم عمق این جمله رو

چطور با بند بند وجودم حس خواهم کرد.

این روزا غصه هامو میخوابم.

راستش تنها کاری که میکنم هم همینه.

میام سرکار.

و 

میخوابم.

میشه بهش با دید مثبت تری هم نگاه کرد:

به پروسه لاغر شدنم کمک میکنه :))

.

این روزا نمیتونم مرز بین درست و غلطُ بیشتر از یه تار مو ببینم.

گیجم راستش.

خودمو ول دادم دست زمان.

بگذره.بگذره.

.

دو روز پیش که میشد هوارو بو کشید،

گرما رو هم، 

تابستون رسمن شروع شد،

برنامه آنتالیا،

بهترین وقت افتاد.

خوشحالم.

.

مامان ایمان برام یه کیف دست دوز آورده،

با جینگیلی های بادی شاپُ

یه مجسمه کوچیک موتور از پاکستان.

یه نامه مهربونم توش بود.

چقدر نازه این دختر.


 

Herşey Ne Kadar Hızlı Herşey Ne Çok Oturup
İnce Şeyler Düşünmek için Vakit Yok
En Son Ne Zaman Baktın Gökyüzüne
Ne Zaman Geldin Göz Göze Birisiyle
Ben Yine Yollar Düştüm Yine Zorlara
Hem Korkak Hem Gözü Kara Uçlardan Uçlara
Ben Yine Taşlara Vurdum Deli Başımı
Sürüklüyorum Kendimi Tesadüf Aşklara
Yanmışız Aman Halimiz Duman
Yetmiyor Zaman Aman Aman Aman
Ne Kadar Oldu Vapurla Karşıya Geçmeyeli
Oturup Bir Çay Bahçesinde Çay içmeyeli
Ne Zaman Alıştın Sen Yalan Söylemeye
Kendini En Seveninden Bile Gizlemeye
Ben Yine Yollara Düştüm Yine Zorlara
Hem Korkak Hem Gözü Kara Uçlardan Uçlara
Ben Yine Taşlara Vurdum Deli Başımı
Sürüklüyorum Kendimi Tesadüf Aşklara
Bir Adım Atsaydın Ben Hazırdım Halbukü
Kendini Bıraksam Taşırdın Git Gellerini
Neden Kabuk Bağlamaz Ki Bu Gizli Yara
Biraz Daha Dayansaydın Sarardık Belki
Sürüklüyorum Kendimi Tesadüf Aşklara
Yanmışız Ama Halimiz Duman
Yetmiyor Zaman Aman Aman Aman
Ben Yine Yollara Düştüm Yine Zorlara
Hem Korkak Hem Gözü Kara Uçlardan Uçlara
Ben Yine Taşlara Vurdum Deli Başımı
Sürüklüyorum Kendimi Tesadüf Aşklara

بهم گفت: تو ته دلت مطمئن نیستی که برمیگرده.

انکاری نبود.

من مطمئن نیستم چون.مطمئن نیستم که برگردی.

مطمئن نیستم که

 اینجوری ته ته دلم نقطه نقطه میشه.

مطمئن نیستم که 

اینجوری به زخم افتاده بودنم.

مطمئن نیستم که 

بودنی شور از سر میگذرونم این روزا.

میگذرونم ولی؟!

مطمئن نیستم که

 زمان نمیگذره.

زمان انگاری که لجوجانه فقط روی یه نقطه چرخیده باشه.

و به چرخیدن ادامه داده باشه.

زمان انگاری که

 اون راننده اتوبوس دو طبقه ۳۴ پرینس ستریت باشه،

منم اون مسافر خسته ایستگاه آخر،

همون که باید با نوک انگشت بیان بیدارش کنن.

چی میشد من که از پله ها سلانه سلانه میومدم پایین، تو اونجا.اون گوشه کنار پرچین ها وایستاده باشی.


دست خودم نیست.

چنان خشمی زیر پوستم چنبره زده.

طاقتم طاق شده

و 

هیچ حوصله آدم هارو ندارم.

دلم چی‌ میخواد؟

که این فروردین نحس‌ تموم شه.

ته دلم باور دارم که

روزهای بعد،

خنده ها آلبالویی تر اند؟

نه.

نه باور ندارم.

درد‌ همینجاست.

زیر لاله گوشم.

زمان بایسته.

زمان‌ همینجا س باشه.

بعد که نفس تازه کرد،

نقطه عطفی باشه.

شروعی ۲۶ساله،

که هم عشق داره،

که هم آرامش داره،

که هم دوست داشتن داره،

که هم لبخند‌ داره،

که هم 'ما' شدن داره،

و رستگاری.


این روزها،

با نوعی جدید از مهربونی رو به رو میشم.

نوعی منحصر به فرد،

نوعی غریب.

ر-الف،

وقتی فهمید ناراحتم،

گفت خب.چیکار کنیم تو خنده بیاد رو لبت؟

و من جا خوردم.

حتم داشتم اول بپرسه چی ناراحتم کرده.

براش مهم تر بود ولی،

که من غصه نخورم،

و این چه ته دل منُ گرم کرد.

.

.

خدا جانا مچکرم برای این آدمهای مهربون.


حالم خیلی خوبه،

دیروز غم و غصه هامو

چال کردم تو شن و ماسه های خیس. 

ولو شدم زیر آفتابُ

خیره خیره،

تماشا کردم

چطور دریا،

تب تندم رو با خودش بٌرد.

راستش رو بگم:

من نمیفهممت.

نه ۷۲ ساعت بودن پر شور و هیجان و مهربون و مثبتت رو،

نه سرد و دور شدن زمخت و ناگهانی ات رو.

دو تا توضیح بیشتر نیست براش:

یا از اول تو کله ات انتقام گرفتن بود،

که خب باشه گرفتی.امیدوارم روح رنجورت به آرامش رسیده باشه.

یا اینکه اینبارم نفهمیدی چی میخوای، همه چی رو یهو خیلی جدی کردی،

از آینده ای حرف زدی که هیچ براش آمادگی نداشتی،

و به خودت اومدی که داری عهدی میبندی که خواهی شکست.

که خب:)

چه میشه کرد.

حرفها همیشه خوب بودن مگه نه؟!

ولی کی بود که اهل عمل باشه.

خوب گفتی:

تورو به خیر و مارو به سلامت.


میشه اینطور فکر کرد که تو آماده پذیرفتن مسئولیت نیستی؟

که یهو به خودت اومدی که داری عهدی میبندی که خواهی شکست؟

که وحشت زده شدی و فرار؟

میشه گفت که تو هیچوقت قصدی نداشتی؟

که فقط "یه دوست داشتن"  داشتی؟ 

و همین؟

میشه گفت که چَنان پافشاری کردن های تو اونهمه سال،

صرفن بخاطر این بود که میدونستی من پای موندن ندارم،

از نبودن من خیالت راحت بود،

و دوست داشتن موجودیتی که نیست راحته،

صرفا فکر دوست داشتن موجودیتی که نیست، راحته.

و میشه تقصیر هارو انداخت گردنش ها؟

ها؟

میشه اینطور فکر کرد؟

که حالا که من اومده بودم بمونم،

تو دیگه همچین دوست داشتنی رو نداری.

یه دوست داشتن امن و بی دردسر و مجازی!

چون من اومده بودم بمونم.

و خیال رفتنم هم نبود.

و تو ترسیدی!

میشه اینجوری فکر کرد،

که خیلی هم با عقل جور درمیاد.

و میشه چشم بست، 

یا گذشت:

چون گمون نکنم از روی قصد باشه،

چون این جوهره و وجود تو هست.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها